۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

امروز تلفنهای شرکت تقریبا زنگ نمی خورن سکوت کامله- چرا تو بالاترین خبری نیست. اطلاع رسانی کنید

تقریبا از صبح صدای تلفن تو شرکت شنیده نمیشود. برخلاف هر روز که یه کله تلفنها زنگ میخورد.به نظر میرسه سکوت سبز داره جواب میده. لطفا سریع اطلاع بدید تاهمه گیر شود.

امروز تلفنهای شرکت تقریبا زنگ نمی خورن سکوت کامله- چرا تو بالاترین خبری نیست. اطلاع رسانی کنید

تقریبا از صبح صدای تلفن تو شرکت شنیده نمیشود. برخلاف هر روز که یه کله تلفنها زنگ میخورد.به نظر میرسه سکوت سبز داره جواب میده. لطفا سریع اطلاع بدید تاهمه گیر شود.

امروز تلفنهای شرکت به ندرت زن

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

داستان تاريخي اعدام بابک خرمدين

داستان تاريخي اعدام بابک خرمدين


روز قبل از اعدام،خليفه با بزرگان دربارش مشورت كرد كه چگونه بابك را درشهر بگرداند و به مردم نشان بدهد تا همه بتوانند وي را ببينند.

بنا بر نظر يكي از درباريان قرار برآن شد كه وي را سوار بر پيلي كرده در شهر بگردانند.

پيل را با حنا رنگ كردند و نقش و نگار برآن زدند؛ و بابك را در رختي زنانه و بسيارزننده و تحقيركننده برآن نشاندند و درشهر به گردش درآوردند.

پس ازآن مراسم اعدام بابك با سروصداي بسيار زياد با حضور شخص خليفه برفراز سكوي مخصوصي كه براي اين كار دربيرون شهر تهيه شده بود، برگزار شد.

براي آنكه همه‌ي مردم بشنوند كه اكنون دژخيم به بابك نزديك ميشود و دقايقي ديگر بابك اعدام خواهد شد، چندين جارچي در اطراف و اكناف با صداي بلند بانگ ميزدند نَوَد نَوَد اين اسمِ دژخيم بود و همه اورا ميشناختند .
ابن الجوزي مينويسد كه وقتي بابك را براي اعدام بردند خليفه دركنارش نشست و به او گفت: تو كه اينهمه استواري نشان ميدادي اكنون خواهيم ديد كه طاقتت دربرابر مرگ چند است!

بابك گفت: خواهيد ديد.

چون يك دست بابك را به شمشير زدند، بابك با خوني كه از بازويش فوران ميكرد صورتش را رنگين كرد. خليفه ازاوپرسيد: چرا چنين كردي؟ بابك گفت: وقتي دستهايم را قطع كنند خونهاي بدنم خارج ميشود و چهره‌ام زرد ميشود، و تو خواهي پنداشت كه رنگ رويم از ترسِ مرگ زرد شده است.. چهره‌ام را خونين كردم تا زرديش ديده نشود .

به اين ترتيب دستها و پاهاي بابك را بريدند . چون بابك برزمين درغلتيد، خليفه دستور داد شكمش را بدرد... پس از ساعاتي كه اين حالت بربابك گذشت، دستور داد سرش را از تن جدا كند.
پس ازآن چوبه‌ي داري در ميدان شهر سامرا افراشتند و لاشه‌ي بابك را بردار زدند، و سرش را خليفه به خراسان فرستاد .


آخرين گفتار بابک ( به نوشته کتاب حماسه بابک اثر نادعلي همداني )
چنين بوده است :
تو اي معتصم خيال مکن که با کشتن من فرياد استقلال طلبي ايرانيان را خاموش خواهي کرد من لرزه اي بر ارکان حکومت عرب انداخته ام که دير يا زود آن را سرنگون خواهد نمود ..

تو اکنون که مرا تکه تکه ميکني هزاران بابک در شمال و شرق و غرب ايران ظهور خواهد کرد و قدرت پوشالي شما پاسداران جهل و ستم را از ميان بر خواهد داشت !

اين را بدان که ايراني هرگز زير بار زور و ستم نخواهد رفت و سلطه بيگانگان را تحمل نخواهد کرد من درسي به جوانان ايران داده ام که هرگز آنرا فراموش نخواهند کرد .

من مردانگي و درس مبارزه را به جوانان ايران آموختم و هم اکنون که جلاد تو شمشيرش را براي بريدن دست و پاهاي من تيز ميکند صدها ايراني با خون بجوش آمده آماده طغيان هستند مازيار هنوز مبارزه ميکند و صدها بابک و مازيار ديگر آماده اند تا مردانه برخيزند و ميهن گرامي را از دست متجاوزان و يوغ اعراب بدوي و مردم فريب برهانند .

اما تو اي افشين . . . در انتظار
و بدينسان نخست دست چپ بابک بريده شد و سپس دست راست او و بعد پاهايش و در نهايت دو خنجر در ميان دنده هايش فرو رفت و آخرين سخني که بابک با فريادي بلند بر زبان آورد اين بود :
" پاينده ايران "

روز اعدام بابک خرمدين و تکه تکه کردن بدنش در تاريخ 2 صفر سال 223 هجري قمري انجام گرفت که مسعودي در کتاب مشهور مروج الذهب اين تاريخ را براي ايرانيان بسيار مهم دانسته است اعدام بابك چنان واقعه‌ي مهمي تلقي شد كه محل اعدامش تا چند قرن ديگر بنام خشبه‌ي بابك يعني چوبه‌ي دار بابك در شهرِ سامرا كه در زمان اعدام بابك پايتخت دولت عباسي بود شهرت همگاني داشت و يكي از نقاط مهم و ديدني شهر تلقي ميشد

برادر بابك يعني آذين را نيز خليفه به بغداد فرستاد و به نايبش در بغداد دستور نوشت كه اورا مثل بابك اعدام كند.

طبري مينويسد كه وقتي دژخيمْ دستها و پاهاي برادر بابك را مي‌بُريد، او نه واكنشي از خودش بروز ميداد و نه فريادي برمي‌آورد. جسد اين مرد را نيز در بغداد بردار كردند.
(تاريخ ايران-دکتر خنجي)

معتصم خليفه عباسي، چنانکه نظام الملک در سياست نامه خود مي نويسد به شکرانه آنکه سه سردار مبارز ايراني، بابک ، مازيار وافشين رو که هر سه آنها به حيله اسير شده بودند به دار آويخته بود،مجلس ضيافتي ترتيب داده بود که در طول آن 3 بار پياپي مجلس را ترک گفت و هربار ساعتي بعد برمي گشت.

در بار سوم در پاسخ حاضران که جوياي علت اين غيبت ها شده بودند فاش کرد که در هر بار به يکي از دختران پدر کشته اين سه سردار تجاوز كرده است، و حاضران با او از اين بابت به نماز ايستادند و خداوند را شکر گفتند. (تولدي ديگر-شجاع الدين شفا).

۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه


نامه آيت الله پسنديده برادر خمينی به وی در تاريخ ۱۵ مرداد ۱۳۶۲
ناله ها از هر سو به گوش می رسد و نفرينش به ارباب عمايم عالمی را گرفته است. براساس آنچه هر روز مشاهده می کنيم و آن چيزهايی که به گوش ما ميرسد و خودمان احيانا در جريان آن قرار می گیریم، مردم هر ساعت دست به آسمان دارند و آرزوی بازگشت اوضاع گذشته را می کنند.آيا اين ناله ها را شما می شنويد؟ يا ماشاالله با حصاری که دور شما کشيده اند، شما هم حکايت آن چوپان را داريد که گرگ به گله اش زده بود ولی او بی خبر مشغول دوشيدن ميش مورد علاقه اش بود و هيچ از جای نجنبيد تا لحظه ای که گرگ سراغ خودش آمد. اول ميش او را به پنجه ای دريد بعد هم خودش را...روزی که در خمین و به دستور حزب جمهوری و با تمهید و توطئه ای که گمان ندارم بدور از اطلاع شما بوده، عمامه از سر من کشیدند و از هیچ اهانتی ابا نکردند، من ذره ای گلایه نکردم، که روزگار جدمان پیش چشم بود.روزی که آن سید بیچاره را که فقط قصد خدمت داشت و خود شما صد بار گفته بود بد که از فرزند به من نزدیکتر است، با آن افتضاح از رياست جمهوری خلع کردند و یک بدبخت بد عاقبت را که اداره یک کاروانسرا هم از عهده اش برنمی آید به ریاست جمهوری این مملکت بزرگ و معتبر تعیین کردند، به شما گفتم این شیاطین قصد دیگری دارند و می خواهند از این عروسک برای اجرای مقاصد خود استفاده کنند.اما شما به جای گوش دادن به این حرفهای مصلحانه رو در هم کردید و حتی حرمت برادر بزرگ را هم رعایت ننمودید. من که مثل عقیل بن ابوطالب مال و جا و مقام نخواسته بودم که شما حکم به داغ کردن دلم دادید و سر پیری اهانتی به من روا داشتید که در زمان شاه هم کسی جرات اعمال آن را نداشت..روزی که دستور دادید همه صندوقها را به نام علی آقا خامنه ای باز کنند، من و دو سه آدم دلسوز که حداقل یکیشان، یعنی شیخ علی آقا تهرانی بیست سال شاگرد خاص و مورد محبت شما بود، به شما نوشتیم که این انتخاب ایران را بر باد میدهد، گوش نکردید وحالا میبینید آنچه نباید میدیدید.این همه خونها ریخته شد، اینهمه جنایات وقوع پیدا کرد که از ذکر آن به خود میلرزم که مبادا قطره ای از این خونها به سبب اخوت (برادری) من و شما دامن مرا بگیرد، فقط برای اینکه شما به جای گوش سپردن به آنها که هم به اسلام و هم به ایران علاقه مند بودند، گوش به شیاطین دادید.
شما چگونه بر مسند ولایت مینشینید؟ آن سادات عالیقدری را مثل حاج آقا حسن قمی، سبط آن افتخار ازلی تشیع، حاج آقا حسین قمی طاب ثراه و آقای حاج سید کاظم شریعتمداری، مرجع بر حق شیعه مولا علی را به آن خفت خانه نشین می کنید و مرجعیت را از آنها سلب می کنید، از آنها که خود با اشک و ناله های من بیست سال پیش حکم مرجعیت شما را امضاکردند و به شاه دادند تا از آزار و توهین به شما ممانعت شود.شما خود بهتر از هر کسی می دانید که من از ابتدا با مداخله روحانیون در امور کشوری و لشگری مخالف بودم و به شما گفتم وقتی ما مصدر کار شویم اگر کارها مطابق خواست مردم نباشد همه نفرت متوجه ما خواهد شد و در نهایت اسلام ضرر خواهد دید .آیا امروز نتیجه ای بجز این حاصل شده است؟ این مردمی که در راه اسلام از جان می گذشتند و در زمان شاه از فکلی و بازاری و دانشجو و زن، شعایر دینی را محترم میداشتند، امروز نه به دین توجهی دارند و نه برای شعایر دینی ارزشی قایلند. آنها میگویند اگر دین این است که اولیا جمهوری اسلامی اعمال می کنند بهتر است ما کافر باشیم و اصلا اسم مسلمان روی ما نباشد.با سیاستهای غلط جمعی منبری و مدرس که از اداره خانه خودشان هم عاجزند، امروز ایران به نهایت ذلت و خواری در دنیا افتاده است. حتی یک دوست برای ما باقی نمانده است. من با چند روحانی شیعه پاکستانی اخیراحرف میزدم آنها از وضع ایران گریه می کردند و می گفتند در کشور ما سابق شیعه مقام و ارزشی داشت ولی حالا ما تا اسم تشیع را می آوریم، می گویند لابد مثل ایران.
آقای حاج آقا صدر به من می گفت مردم لبنان، که در غیبت آقا موسی صدر چشم به ایران داشتند امروز خیلی از ایران زده شده اند. این چه معنا دارد که ما اسلحه از اسراییل بخریم و بعد از جنگ با اسراییل و تحریر جنوب لبنان سخن بگوییم.بنده در مورد جنگ و مسایل آن حرف نمی زنم که خود مثنوی هفتاد من کاغذ است، فقط می گویم آیا به گوش شما نمی رسد که بعضی از نور چشمیها چه دست اندازیها به بیت المال مسلمین به اسم و جنگ و کمک به جنگ زدگان کرده اند.بیش از ۳ ماه است بنده برای دیدن شما وقت خواسته ام ولی دفتر شما مرتب می گویند وقت ندارید. آنوقت هر روز ملای فلان ده و دادستان بهمان قصبه را به حضور می پذیرید. چون لابد به جز مدح و ثنا نمیگویند و بدبختانه شاید چون خداوند تبارک به من لسان مداحی نداده حتی باید از برادر خود محروم بمانم.بنده گمان دارم که با ارسال این نامه لابد تضییقات و گرفتاریها برای ما بیشتر خواهد شد ولی چون چند روزی است که حس می کنم هر لحظه ممکن است که حق تعالی آرزویم را اجابت کند و اجازه ترک این جهنم فانی را عنایت فرماید، لذا به عنوان وصیت یا توصیهو یا خداحافظی برادری با برادرش این جملات را نوشتم..شما وصیت نامه می نویسید و برای خود جانشین تعیین می کنید پس چرا یکباره اسمش را نمی گذارید سلطنت اسلامی به جای جمهوری، مگر رسول اکرم جانشین توی وصیت نامه تعیین کرد؟ بجز اینکه مولا علی را که معصوم و منتخب الهی بود به مردم عرضه داشت. شما کدام معصوم را در اطرافتان می بینید؟ شیخ علی مشکینی را که کراهت نفس او کاملا از منظرش هویداست ؟بله کدام معصوم را دیده اید؟۱۴ قرن مردم تشخیص می دادند که کدام مرجع اعظم است و کدام یک از علما قابل احترام و اعتماد.حال روزنامه ها یک روزه یک شیخ را آیه العظمی می کنند و دیگری را افقه الفقها.آن شیخ گیلانی جلاد آیت الله می شود و دسته دسته ثقه الاسلام و حجه الاسلام از کارخانه حکومتی بیرون می آید.اسمش را هم گذاشته اند حکومت جمهوری اسلامی، و مسرورید که حکم خدا را در زمین اجرا کرده اید؟خوشا به سعادت آنها که همان روزهای نخست رفتند و این روزها را ندیدند.من نیز دیر و زود می روم تنها وحشتم برای شماست.خداوند همه را به راه راست هدایت کند. ۲۵ شوال ۱۴۰۳ قمریقم-مرتضی پسندیده

۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

دقت کردید از بعد از انتخابات دیگه جکی جدید نمی شنوید؟

میگم خیلی وقته دیگه جک جدید نشنیدم ، دیگه خبری از جک نیست بیشتر طنزهای در تمسخر و تحقیر دولت و شخص ان بین مردم می چرخه. دلیلش هم معلومه فکر کنم اولا مردم اعصاب اونجور جکها را دیگه ندارن و چنان حکومت رفته رو مخشون دیگه حس جک گفتن ندارن. دوم اینکه حس میهن پرستی و ناسیونالیستی مردم بر حس طایفه ای بودنشان غلبه کرده و فکر کنم حس ایرانی بودن باعث شده دیگه تعصبات ایل و طایفه ای کمرنگ تر شده باشه.